|
جمعه 26 آبان 1391برچسب:, :: 16:57 :: نويسنده : miss alone
یه مطلب خواندنی اما غمگین ( اگه بخونین حتما گریتون میگیره ) :
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستمنشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد.
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمیکرد.
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم "
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. ازمن خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارشرو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقشمتعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره کهبخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم "
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخوادبا من بیاد"
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممونبرای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ماهم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ،ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالشبود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من اینرو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روزفارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنهرفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به منتوجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ،با همون لباس و کلاه
فارغ التحصیلی اومد پیشم و آروم بهم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم
نشستمروی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، مندیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. منمیخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینومیدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشیخودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفرداره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هستکه اون نوشته بود:
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به اینموضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمیخوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.
ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه!
من خودمم خیلی خجالتیم اما......
اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ،خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید، شاید اون از شماخجالتی تر و عاشق تر باشه.
نظرات شما عزیزان:
|